فلسفه سیاسی ارسطو
گذری بر زندگی ارسطو :
ارسطو (384 - 322 پیش از میلاد) ؛ فیلسوف یونانی ، منطق دان، و دانشمند زمانه خود بود که در کنار استاد خود افلاطون، به عنوان یکی از متفکران باستانی با نفوذ در بخشی عمده از زمینه های فلسفی، از جمله نظریه سیاسی به شمار می رفت. او در شهر (استاگیرا) واقع در شمال یونان به دنیا آمد. پدر او پزشک و مادرش ماما در دربار پادشاه مقدونی بودند . دوران تحصیل خود را در آکادمی افلاطون در آتن آغاز و تحت تعالیم این فیلسوف بزرگ قرار گرفت . پس از مرگ افلاطون او آتن را ترک گفت تا برای انجام تحقیقات فلسفی و بیولوژیکی به آسیای صغیر و لزبوس برود . سالها بعد از آن و از آنجا که ارسطو در اغلب رشته های زمانه خود مسلط و مشهور بود ، توسط شاه فیلیپ دوم مقدونی دعوت شد تا به عنوان معلم پسر جوان خود (اسکندر کبیر) مراتب تعلیم و تربیت او را برعهده گیرد . اسکندر پس از پدرش، تثبیت برنامه های حملات ، کشور گشایی ها و فتوحات یونانی را پیگیری کرد که از آن جمله می توان به حمله به امپراتوری فارسی اشاره نمود. در این میان ارسطو به عنوان یکی از دوستان نزدیک نایب السلطنه مقدونی به آتن بازگشت . در این زمان (335-323 پیش از میلاد) عمده فعالیت او نویسندگی شد که حاصل آن کتب بزرگ او، از جمله سیاست گردید . هنگامی که اسکندر به طور ناگهانی فوت کرد، ارسطو به دلیل ارتباطات خود در دربار مجبور به فرار از آتن شد و چندی بعد نیز خود از دنیا رفت . به نظر می رسد علوم مختلف در زندگی ارسطو از دریچه های مختلف از تفکر سیاسی تاثیر گرفته است .
از منظر ارسطو ، منشا پیدایش دولت ، امری طبیعی است و ناشی از میل ذاتی و طبیعی انسان به جمع گرایی و اجتماع است . فلسفه سیاسی ارسطو ریشه در متافیزیک او دارد . او جهان را در حال شدن از قوه به فعل می داند، هستی از ماده بی صورت شروع و به فعل بی ماده پایان می یابد و غایت تمام موجودات را هدفی والا می داند . ارسطواز این تعلیم در توجیه سیر تکاملی زندگی اجتماعی بشر استفاده می کند نخست فرد است و نیاز های زیستی خود را برآ ورده می کند سپس میل جنسی است و ازدواج مطرح می شود و بعد فرزندان و نوادگان وعشیره و دهکده درست می شود . کامل ترین مرحله اجتماعات آدمیان، اجتماعى است که از فراهم آمدن چندین دهکده پدید مى آید. جامعه اى که سرانجام از فراهم آمدن چندین دهکده پدید مى آید (شهر) نام دارد که مى توان گفت که از لحاظ توانایى برآورد نیازهاى خویش (یا اتّکا به ذات) به غایت کمال رسیده است. شهر اجتماعى به غایت رسیده است ؛ چرا که خود مى تواند نیازهایش را تأمین کند. بنابراین، از نظر ارسطو، هر موجودى به حکم طبیعت و ترسیم مرامنامه طبیعى باید به سوى خودکفایى پیش رود، و در این مسیر به تکاپو بپردازد و به هر میزان به این هدف دست یابد، به کمال مطلوب نزدیکتر مى شود. و چون شهر در این مسیر به غایت رسیده است، پس خیر برین در رسیدن به چنین اجتماعى است. تا پیش از عصر رنسانس عموما دولت را امری طبیعی به شمار می آوردند نه امری صناعی. البته برخی سوفسطائیان و بویژه اپیکوریان در دوران یونانی مآبی این فکر را پیش کشیده بودند که جامعه سیاسی یا دولت تمهیدی بشری است ، اما آن ها نتوانسته بودند این فکر را به صورت یک نظریه درآورند و در یک دستگاه نظری منسجم توضیح دهند. اما بعدا در مقابل این دیدگاه هابز و جان لاک نظریه قرارداد اجتماعی را مطرح کردند که به عنوان پایه و اساس لیبرالیسم ، دولت ها را ملزم به طرفداری از اصالت فرد و صیانت از حقوق افراد در برابر تعدی و تجاوز سایرین می دانستند و هیچ مسوولیت دیگری را برای آن متصور نبودند - و این در حالی بود که از دید ارسطو وظیفه زمامداران ورود به تمامی شئونات تربیتی و رفاهی افراد هر جامعه است . - اصحاب اصالت سودمندی که نفس وجود دولت را رساندن بیشترین نفع به بیشترین تعداد افراد انسانی دانسته و مرز قاطعی میان جامعه مدنی و دولت رسم کردند. اما ارسطو با دریافت خاصی که از پیوند اخلاق و سیاست دارد نتیجه می گیرد که غایت سیاست و مناسبات شهروندی صرف زیستن نیست، بلکه زندگی سعادتمندانه است:(( بنابراین خاستگاه همه این مناسبات دوستی است، زیرا دوستی انتخابی سنجیده برای با هم زیستن است.))
به نظر می رسد تفاوت ارسطو وهگل در خاستگاه و منشا دولت و مناسبات شهروندی است. هگل به مانند ارسطو بیان می کند که ابتدا خانواده ها به وجود آمده و از ارتباط میان آن ها اجتماع انسانی. هگل معتقد است که روابط بین افراد خانواده بر مبنی مهر و محبت ایجاد شده اما روابط افراد در جامعه مبتنی بر رقابت است. دیدیم که در فقره بالا ارسطو روابط بین افراد جامعه را بر مینی دوستی می داند. در تحلیل من ، چنین به نظر می رسد که این تفاوت ناشی از نبود مفهوم جامعه مدنی (civil society ) در تقابل با دولت ( state) در زمان ارسطو است . هگل در فلسفه سیاسی خود ، دولت را سنتز میان خانواده و جامعه مدنی می داند که آن ها را در سطحی بالاتر به یگانگی می رساند و در آن جاست که خودآگاهی عین آگاهی و آگاهی عین خود آگاهی می شود. بنا بر فرض من شاید بتوان گفت آن جا که ارسطو روابط و مناسبات دولتشهر را بر مبنای دوستی و محبت می داند، ناظر باشد بر آن دولت هگلی که در سطحی بالاتر از خانواده و جامعه مدنی قرار دارد.
ارسطو بر خلاف استاد خود ، افلاطون فیلسوفى آمانگرا و اتوپیایى بود. او در سیاست همچون مابعدالطبیعه خود، فیلسوفى واقع گرا جلوه مى کند که تمایلى به ترسیم مدینه فاضله و جامعه آرمانى ندارد، بلکه بیشتر ترجیح مى دهد تا حکومت هاى پیشین و زمان خود را مورد بررسى قرار داده، عناصر موجود در جامعه را تحلیل نماید.
در این میان و به هنگام بررسی شایستگی افراد برای اداره این اجتماعات و دولت ها ، ارسطو از بدیعترین نظریههای افلاطون انتقاد میکندو بکرترین نظریه استادش را رد مینماید . ارسطو آن اصل معروف واندیشه بنیانی افلاطون را که میگوید فلاسفه باید در دنیا حکومت کنند را رد میکند. ارسطو نکتهای را که استادش درباره ماهیت وسرشت «معرفت علمی» کشف کرده است انکار نمیکند. حتی با آن نظر استاد که معتقد است جستجوی چنین معرفتی از وظایف خاص فیلسوفان است،مخالفتی ندارد. اما در ضمن، خواننده را به یک فرق و تفاوت اساسی متوجه میسازد که افلاطون از آن آگاه نبوده است : یعنی به فرق میان کاربرد نیروی عقل و برهان بشر در شئون نظری و عملی. معرفت علمی فقط درباره چیزی که ضروری وکلی یعنی شامل بر همگان باشد امکان پذیر است. از طرف دیگر، ضروریت و کلیت فقط در قلمرو طبیعت پیدا میشود و طبیعت به همین دلیل موضوعی مناسب برای معرفت نظری است ولی آنها را در قلمرو مسائل بشری که صحنه فعالیت عملی انسان است، نمیتوان پیدا کرد. از این رو، معرفت علمی که امتیاز ویژه فلاسفه است، گرچه اینان را به درک عمیق اصولی که حاکم بر آفرینش طبیعی است قادر میسازد ولی هیچگونه معرفت خاص نسبت به اصولی که باید حاکم بر شیوه رفتار بشری باشد نصیبشان نمیکند. پس "معرفت علمی" نمیتواند به عنوان امتیاز خاصی، دارنده خود را شایسته حکومت بر مردمان سازد.
در هر موقعیت فردی، دانستن این مطلب که کار درست ومناسب کدام است، واز این رو داشتن قدرت رهنمایی دیگران به سوی بهترین هدفها (با نشان دادن درستترین شیوه رفتار به آنها)، موضوعی است که به علم ودانش بستگی ندارد بلکه مرهون قضاوت شخص عامل است. این نوع استعداد را با تحصیل ومطالعه نمیتوان به دست آورد بلکه برای به دست آوردنش انضباط اخلاقی، عمل، و تجربه لازم است. ارتباط فیلسوف با دنیای "مسائل عملی" نه این وظیفه را برایش ایجاد میکند که آن مسائل را اصلاح کند و نه الزامی برایش دارد که زندگانی خود را (طبق سرمشقهای پذیرفته شده در اجتماع) ادامه دهد. به عکس وظیفه او این است که تا جایی که بتواند از چنین دنیایی کناره گیرد و عزلت وگوشهنشینی اختیار کند.
باز می گردیم به تعاریف ارسطو از دولت ( مطابق متون و مستندات موجود ) :
در روزگار افلاطون و ارسطو و تاپیش از برآمدن اسکندر ، یونان قدیم به چند (( پولیس )) (polis ) بخش می شد ، مانند آتن و اسپارت ، که هیچ کدام از یک شهرک امروزی بزرگتر نبود و جمعیتی بیش از چند هزار تن نداشت اما از نظر سیاسی واحدی مستقل بود و جامعه و قوانینی از خود داشت . به این جهات به تازگی این واحد های سیاسی (( پولیس )) ها را در فارسی (( دولت شهر )) می نامیم .
مراد ارسطو آن است که آدمی به حکم طبیعت خویش باید در پولیس یا مدینه و تحت نظام اجتماعی و حقوقی آن به سر برد؛ همچنین در فقره معروفی از کتاب" سیاست" وی آمده است :
(( بدیهی است که مدینه (دولت شهر) آفریده طبیعت است و انسان بالطبع حیوان سیاسی است و کسی که از روی طبع و نه صرفا به سبب تصادف بی مدینه است ، یا برتر از بشریت است یا فروتر از آن )) .
از نظر ارسطو تنها در دولتشهر است که انسان می تواند زندگی نیک به معنای کامل آن داشته باشد ، چون زندگی نیک غایت طبیعی انسان است ، دولتشهر را باید اجتماعی طبیعی نامید. در واقع ارسطو ، کودکان خردسال و فرشتگان و ددان را که نمی توانند در مناسبات شهروندی شرکت داشته باشند ، سعادتمند نمی داند. این تحلیل ارسطو به این جا می رسد که دولت یک کل انداموار یا یک موجود ارگانیک است و فرد فقط یک جزء از این کل است. این که چرا ارسطو تمایز انسان و حیوان را در اجتماعی بودن نوع بشر می داند در فقره دیگری از کتاب سیاست روشن می شود : (( خصوصیت ادمیان در قیاس با جانوران دیگر این است که فقط ایشان قادر به ادراک خوب و بد و عدل و ظلم و بقیه امورند و بهره مندی از این چیزهاست که خانواده و دولت را به وجود می آورد. )) به تعبیری می توان گفت که بهره مندی از قوه تمییز خوب وبد نیازهایی را با خود به همراه می آورد که آن نیاز ها ناچارا در اجتماع برطرف می شوند از این رو انسان طبیعتا یک موجود اجتماعی است. اساسا در یونان باستان فرد و اجتماع نمی توانستند از یکدیگر جدا شناخته شوند و این در اندیشه ارسطو هم تاثیر داشت منتها ارسطو آن را در قالب نظامی فلسفی مبتنی بر اندیشه اخلاقی به عنوان دیباچه ای بر سیاست،ریخت. ریشه این استدلال را باید در این نظر وی جستجو کرد که سیاست را دانش برین و سامانبخش و موضوع آن دانش را خیر برین می داند که موضوع علم اخلاق نیز هست. ارسطو فضیلت فرد و شهر ، و نیز خیر فردی و جمعی را از یک سنخ می داند و از ان جا که تحقق فضیلت در شهر و خیر شهروندان زیباتر و برتر از خیر فردی است ، ارسطو اخلاق را که موضوع آن فضیلت و خیر فردی است ، چونان دیباچه ای بر سیاست مورد بررسی قرار می دهد.
جایگاه اجتماعی افراد در دولت شهر :
ارسطو ابتدا با ذکر سه رابطه در خانواده یعنى رابطه خدایگان و بنده، رابطه همسرى و رابطه پدرى، به ذکر یک رابطه دیگر (که برخى آن را با تدبیر منزل یکى مى دانند) یعنى(فن به دست آوردن مال)، آن را عامل چهارم و بلکه مهم ترین بخش خانواده مى داند و سپس به تفصیل، پیرامون هر یک سخن مى گوید.
وى با طرح اینکه آیا بندگى خلاف طبیعت است یا نه، با ردّ نظر کسانى که بندگى را خلاف طبیعت مى دانند، از آن دفاع مى کند و بلکه آن را براى تأمین نیازمندى هاى جامعه ضرورى مى داند. او ابزارهاى کسب مال و ساز و برگ تأمین احتیاج را دو قسم مى شمارد: ابزارهاى بى جان و ابزارهاى جاندار؛ مثلا، سکّان براى کشتى رانى جزو ابزار بى جان، و دیده بان ابزار جاندار است. و آن گاه مى گوید : بدین گونه، هر خواسته در زندگى افزارى براى مقصودى خاص است. و دارایى از فراهمى افزارها پدید مى آید و بنده افزارى جاندار است و بندگان را عموماً باید افزارهایى مقدّم بر افزارهاى دیگر دانست.
هر چند برده دارى در یونان باستان و حتى دیگر مناطق این کره خالى در آن روزگار از امور مرسوم و مقبول بود و فیلسوفانى همچون افلاطون و ارسطو نیز آن را پذیرفتند و از آن دفاع کردند، اما با دقت در کلمات و عبارات ارسطو روشن مى شود که وى به بردگان همچون ابزارهاى کار نگاه مى کرد، منتها ابزارهاى زنده که ماهیت و خصلت اصلى شان این است که از آنِ خود نیستند، بلکه از آن دیگرى اند و جزو دارایى و مایملک دیگرى قرار دارند. بندگى از نظر ارسطو چیزى است که براى بنده موافق طبیعت وى سودمند است و آدمى زادگان برخى فرمانروا و برخى فرمانبردار زاده مى شوند. فرمان دادن از یک سو، و فرمان بردن از سوى دیگر، نه تنها ضرورى، بلکه سودمند است. برخى از زندگان از همان نخستین لحظه زادن، براى فرمانروایى یا فرمان بردارى مقدّر مى شوند .
او این فرمانروایى و فرمان بردارى طبیعى را به فرمان راندن نفس بر تن آدمى تشبیه مى کند که امرى معقول و مقبول است و بلکه صلاح و مصلحت بندگان در این است، و این یک اصل کلى است که زیر دست فرمانبر زبردست باشد، و حتى طبیعت نیز در ساختار بدنى، چنین خواسته است که بندگان نیرومندتر از آزادگان باشند. پس ثابت شد که به حکم قوانین طبیعت، برخى از آدمیان آزاده و گروهى دیگر بنده اند و بندگى برایشان، هم سودمند است و هم روا.
با همه این تصریحات، به نظر مى رسد منظور ارسطو از (بندگان) همان نیروهاى کار و استخدامى است که نه تنها در همه جوامع تا به امروز بوده اند که بودنشان ضرورى و حتمى است. هر چند ارسطو این اصطلاح را تنها درباره خانواده به کار مى برد و همان گونه که ارنست بارکر مى گوید، " ارسطو بندگى را فقط در حیطه زندگى خانوادگى روا مى شمارد، نه در کارخانه ها و کشتزاره ". اما همین امر نیز دیدگاه ویژه وى را در این باره مى رساند که بنده به عنوان یک رکن اساسى در خانواده براى رشد و ترقّى اقتصاد در کسب مال و ثروت و در نهایت، رفاه و آسایش جامعه امرى ضرورى است. اما بنده نه به معناى تحقیر و توهین به عده اى از انسان هاست، که اگر به این معنا باشد، او بندگى را رد مى کند: "ولى مى توان دریافت که کسانى که خلاف این عقیده را دارند به نحوى بر حق اند؛ زیرا حقیقت آن است که اصطلاحات "بنده" و "بندگى" معانى روشنى ندارند".
به نظر وى، بنده جزئى از مالک است و از این رو، شایسته مراتب دوستى: "بنده هم جزئى از خدایان خویش به شمار مى آید؛ بدین معنا که عضوى زنده، اما جدا از بدن اوست. از این رو، هر گاه خدایگان و بنده به حکم طبیعت سزاوار مراتب خویش باشند، میان ایشان صلاح مشترک و رابطه دوستى برقرار است ."
انواع حکومت ها از دیدگاه ارسطو :
ارسطو می گوید یا حکومت به دست یک نفر است و یا به دست گروهی از مردم و یا به دست اکثر مردم و اگر اینها در پی صلاح مردم باشند ، حکومت از انواع درست است و اگر در پی منافع خود باشند حکومت آنها منحرف خواهد بود .
که در تقسیم بندی پیش رو سه نوع حکومت اول را حکومت خوب و سه حکومت بعد را حکومت بد می داند .
1- اگر حکومت به دست یک تن باشد و صلاح عموم را در نظر بگیرد حکومت پادشاهی (مونارشی) نام دارد.
2- اگر به دست گروهی از مردم اعمال شود آریستوکراسی نام دارد شاید به این دلیل که بهترین مردمان در آن حکومت می کنند و یا شاید به این دلیل که هدف آن تامین بهترین چیزها برای کشور و افراد آن است .
3- و اگر به دست اکثر مردم اداره شود و پروای خیر وصلاح همگان را دارد حکومت جمهور(پولیتی) نامیده می شود .
(ارسطو این نوع حکومت را آمیزه ای از الیگارشی و دموکراسی می داند . )
4- اگر حکومت به دست یک تن باشد و فقط به فکر تامین منافع فرمانروا کشیده شود حکومت ستمگر(تورانی) نامیده می شود .
5- اگر حکومت به دست عده ای باشد و فقط به فکر توانگران باشد الیگارشی نامیده می شود .
6- اگر حکومت به دست عموم باشد و فقط به فکر تهی دستان باشد حکومت دموکراسی نامیده می شود .
از انجائی که ارسطو در اخلاق فضیلت را در حد وسط می داند و توصیه می کند از افراط و تفریط در هر امری پرهیز شود ، در سیاست می گوید مردم جامعه به سه طبقه تقسیم می شوند یک طبقه ثروتمند، اشراف زاده و نیرو مند هستند که به استکبار و شرارت بسیار می گرایند و یک طبقه دیگر تهیدست هستند وبه آزار رسانی و نابکاری روی می آورند و سر انجام ارسطو به این نتیجه می رسد که بهترین جامعه مشترک سیاسی آن است که طبقه متوسط برآن فرمانروایی کنند ، و این طبقه در آن بیشتر و نیرومند تر از دو طبقه دیگر باشند.
"در هر کشور مردم به سه گروه اند : آنانکه بسیار توانگرند ، آنانکه بسیار فقیرند و آنانکه میان این دو گروه اند چون ثابت شد که بهترین هر چیز در میانه یا میانگین آن است نا گزیر باید پذیرفت که بهترین میزان بهره مندی از مواهب دارایی نیز در اندازه نگهداشتن است. زیرا آنکه به اندازه مال می اتدوزد گوش به فرمان خرد دارد؛ و حال انکه کسی که به افراط از زیبایی یا نیرو یا تبار بلند و یا دارایی بهره برد ، یا انکه بر عکس ، بیرون از اندازه فقیر یا ناتوان یا فرو دست باشد، فرمان خرد را به دشواری می پذیرد .
جامعه سیاسی بی گمان باید تا حد ممکن از افراد برابر و همانند پدید آید و این همانندی را فقط در میان افراد طبقة متوسط می توان یافت . پس ناچار آن حکومتی را باید از همه بهتر دانست که از افراد همانند و برابر فراهم آمده باشد.مردم طبقه متوسط همیشه زندگی مطمئن تری از دیگران دارند، زیرا نه مانند تهیدستان چشم طمع به مال دیگریمی دوزند و نه دیگران به مال ایشان آرزومندند ؛ و چون نه بد خواه دیگرانند و نه دیگران بد خواه ایشان ، ایمن از هر گزندی زیست می کنند."
شکل مطلوب نظری و عملی حکومت در نظر ارسطو :
نقد حکومت هاى فاسد و تعریف حکومت های صالح :
قبل از آن که ببینیم ، شکل مطلوب نظری و عملی حکومت در نظر ارسطو چیست، باید بدانیم که معیار وی در دسته بندی حکومتها نه بر اساس صورت آن ها بلکه بر پایه مضمون آن هاست. اما این به چه معناست؟ این جا ارسطو ضابطه ای که در بازشناختن نظام های سیاسی درست از منحرف وارد می کند ، مفهوم بنیادین (( مصلحت عمومی )) است. وی می گوید :
(( پس روشن است که نظام هایی که به مصلحت عمومی نظر دارند، با توجه به عدالت در معنای مطلق آن ، نظام هایی درست ، نظام هایی که تنها به نفع فرمانراوایان نظر دارند، نظام هایی نادرست اند، یعنی نظام هایی که از نظام های درست انحراف پیدا کرده اند : این نظام های سیاسی ، نظام هایی خودکامه اند، در حالی که شهر ، اجتماع آزاد مردان است.)) البته ارسطو به مانند افلاطون طرحی از یک دولت آرمانی ارائه میدهد اما به دلیل آن که وی سیاست را به شکلی عینی و تجربی مطالعه می کرده - برخلاف افلاطون- خود به این امر واقف بود که چنین حکومتی پتانسیل عملی شدن ندارد.
در نظر وی کمال مطلوب این است که یک مرد به قدری از یکایک شهروندان و در میان توده مردم برتر و بالاتر باشد که شهریار یا حاکم طبیعی باشد. اما بلافاصله بیان می کند که چنین مردی به واقع وجود ندارد و بعد از آن وی از حکومت آریستوکراسی یا حکومت اشراف که پایین تر از حکومت پادشاهی قرار دارد صحبت می کند منتها باز هم از نگر وی چنین حکومتی که لازمه آن فضیلت مند بودن اکثریت مردم است ، امکان عملی شدن ندارد و در نهایت وی با در نظر گرفتن شرط عملی بودن از یک حکومتی صحبت می کند که به یک تعبیری حد وسط حکومت الیگارشی ( حکومت توانگران ) و حکومت دموکراسی است.
همان طور که قبلا گفتم ارسطو ، اخلاق را چنان دیباچه ای بر سیاست می داند و اتفاقا از کتاب اخلاق نیکوماخوسی هم به نتیجه بالا می رسد. چون به نظر ارسطو شیوه مطلوب در زندگی فردی پیروی از قاعده حد وسط است، در شیوه زندگی جمعی نیز شیوه مطلوب همین است. و از این جاست که می توان فهمید چرا ارسطو جامعه ای را که تعداد افراد طبقه متوسط آن از افراد ثروتمند و فقیر بیشتر است ، پایدار تر و با دوام تر می داند. بنا بر این ارسطو از یک حکومت شبه جمهوری یا پولیتی در عرصه عملی حمایت می کند که در آن : (( طبیعتا یک گروه نظامی و جنگی وجود داردکه به نوبت قادر به اطاعت کردن و حکومت کردن به وسیله قانونی است که کارها و مشاغلشهروندان ثروتمندو مرفه را بر طبق لیاقت و استحقاقشان معین می کند. ))
حکومت هاى فاسد ارسطویى به سبب انحراف حکومت صالح از راه راست به وجود مى آیند. حکومت پادشاهى در صورت انحراف، به حکومت (ستمگر) و آریستوکراسى به (الیگارشی) و جمهورى (پولیتى) به (دموکراسی)مبدّل مى شود.
فرد اگر به نفع همه اجتماع و صلاح جامعه حرکت نمود و دغدغه او نجات مردم بود و از خصوصیات حاکمیت برخوردار، آن حکومت، مطلوب است و چنانچه همین فرد تنها به راه تأمین منافع و فرمانروایى خود کشیده شد و مصالح مردمان را زیر پا گذاشت آن گاه حکومتش ستمگرانه خواهد شد. و اگر گروهى از برگزیدگان و برجسته گان به جاى صلاح اجتماع، فقط به صلاح توانگران اعمال قدرت کند، در اینجا حکومت به (الیگارشی) یعنى حکومت ثروتمندان و استثمارگران تبدیل مى شود که با نفوذ خود بر جمع ثروت و سوء استفاده از قدرت مى پردازند. و چنانچه حکومتى که توسط اکثر مردم تهى دست اداره مى شود، خیر همه اجتماع را در نظر نگیرد، آن حکومت تبدیل به دموکراسى خواهد شد و نامطلوب خواهد بود.
ارسطو از (دموکراسى) به بیان هاى گوناگون نام مى برد، اما در کتاب چهارم، تعریف واضح ترى از آن ارائه مى دهد. او دموکراسى را حکومت اکثریت مردم نمى داند، بلکه خصوصیت اصلى دموکراسى را حاکمیت مردان آزاد و تهى دست مى داند؛ یعنى غیر بردگان و در عین حال تهیدستان. براى مثال، در جامعه اى که 1300 نفر جمعیت دارد چنانچه 1000نفر (توانگر) به حکومت برسند و 300 نفر که ثروتى ندارند ولى در عین حال آزاده اند و از هر نظر نیز برابر آنان باشند، اما محروم از حکومت، این حکومت دموکراسى نیست. پس دموکراسى حکومتى است که در آن آزادمردان فرمان برانند.از این رو، در نظر ارسطو، ماهیت دموکراسى نه صرفاً به اکثریت است، نه به تهیدستى، بلکه به آزادمردى و تهى دستى است، هرچند اکثریت نیز نباشند، اگرچه عادتاً آزادمردان و تهى دستان در جامعه از نظر تعداد بسیارند. «این از روى تصادف است که در دموکراسى طبقه حاکم عده بیشترى از مردم را دربرمى گیرد و در الیگارشى عده کمترى ؛ چرا که عادتاً آزادمردان بیشتر از توان گران اند . " اگر اکثریت حاکم از توانگران باشند و البته در پى منافع خود، آن حکومت الیگارشى خواهد بود". پس هرگاه فرمانروایان از برکت ثروت خویش به قدرت رسیده باشند، خواه شماره شان کم باشد و خواه بسیار، باید حکومت ایشان را الیگارشى نامید.
ویژگى اصلى الیگارشى داشتن چیزى است که دیگران از آن محرومند، هرچند غیر ثروت باشد: "اگر در کشورى منصب هر کس را از روى قدش معیّن کنید، آنچنان که به گفته برخى از نویسندگان در مى کنند، یا زیبایى معیار مرتبه سیاسى باشد، حکومت آن را باید الیگارشى دانست؛ زیرا بالاى بلند و زیبایى از آن همه نیست."
از سوى دیگر، چنانچه آزاد مردان در اقلّیت نیز حکومت را از آن خود سازند، دموکراسى تحقق نخواهد یافت. پس معیار، هم اکثریت است و هم آزادمرد بودن. و چنانچه اکثریت ثروتمندان باشند و به حکومت برسند، دموکراسى تحقق نمى یابد.
ارسطو پس از اینکه دموکراسى را به پنج نوع تقسیم مى کند بزرگ ترین عیب دموکراسى هایى را که مطیع قانون باشند مردم فریبى (دماگوجیا) مى داند. هر جا قانون سستى پذیرد، مردم فریبان فرمانروا مى شوند. پس عوام خود حکم ستمگرى یکتا پیدا مى کنند؛ زیرا نه یکان یکان، بلکه به اجماع فرمان مى رانند. نمى دانیم که هومر درباره کدام یک از انواع دموکراسى گفته است که "نشاید که جمع سرورى کند."
در اینجا ارسطو در ردّ دموکراسى و تبدیل آن به استبداد اکثریت، موضعى مشابه و بلکه متأثر از استاد خود، افلاطون، گرفته است، بخصوص آنجا که به لزوم، تخصص و به نوعى برخوردارى از حکمت را براى زمامداران لازم مى شمارد: " از یک سو، مى توان گفت که واگذارى مناصب عالى به توده مردم کارى خطرناک است؛ زیرا نادانى و بى انصافى ایشان مایه زیان کارى و بیداد مى شود."
ارسطو بین دموکراسى و جمهورى تفکیک قایل شده است. وى جمهورى را آمیزه اى از دموکراسى و الیگارشى مى شمارد؛ زیرا معیار الیگارشى توانگرى است، در حالى که معیار دموکراسى آزاده تبارى است. و تربیت و تبار، بیشتر میان توانگران مى باشد.
ارسطو در دفاع مشروط خود از دموکراسى، به آن چیزى استناد مى کند که امروزه بدان )عقل جمعى) مى گویند.
عقل جمعى ، چنانچه در دموکراسى محقق شود ضریب خطا و انحراف را کاهش مى دهد. و این چیزى است که امروزه نیز یکى از دلایل حمایت از دموکراسى ذکر مى شود" . در میان همه شکل هاى حکومت، دموکراسى تنها شکلى است که بیش از همه احتمال مى رود که در درازمدت به خط مشى خردمندانه بینجامد".و این سخنى است که ارسطو بدان تصریح مى کند : "افراد چون گرد هم مى آیند، فضیلت و خرد خود را بر یکدیگر مى افزایند و به انسان واحدى همانند مى شوند که دست ها و پاها و حواس بى شمار دارند، اما از حال اخلاقى و عقلى ایشان شخصیتى یگانه پیدا آمده باشد."
ارسطو با تقسیم دموکراسى به پنج نوع، بهترین نوع دموکراسى را آن مى داند که از سه امر برخوردار باشد:
1- انتخاب فرمانروایان ؛
2- بازخواست از ایشان ؛
3- دادرسى.
اما در ادامه، به نکته اى اشاره مى کند که بازگشت به افلاطون را نشان مى دهد و آن اینکه با بیان دو معیار براى انتخاب فرمانروایان یعنى ثروت و شایستگى، او شایستگى را ترجیح مى دهد؛ چرا که «چنین حکومتى بى گمان فرجامى نیک دارد؛ زیرا صاحبان مناصب در آن از میان بهترین افراد، به رأى و رضایت مردم برگزیده مى شوند که به آنان رشک نمىورزند و هیچ کینه اى از آنان به دل نمى گیرند. (مردم نیک سرشت و گران مایه و نیز) اعیان از این حکومت خرسند خواهند بود؛ زیرا از یک سو، سرنوشت ایشان رابه دست افرادى فرودست تر از ایشان نمى سپرد و از سوى دیگر، اگر نوبت فرمانروایى ایشان فرا رسد، چون مردم حق بازخواست دارند، بیم نادرستى و بیدادگرى ایشان در میان نخواهد بود.
هرچند عقاید ارسطو درباره دموکراسى در مواضع گوناگون کتاب سیاست با فراز و نشیب هایى ذکر شده (و این بدان دلیل است که اساساً ارسطو کتاب سیاست را در یک زمان خاص و با ترتیب خاص منطقى ننوشته، بلکه به گفته برخى محققان، بخش ها و یا کتاب هاى گوناگون آن را با فواصل زمانى زیاد نوشته و ترتیب آن ها نیز به شکل امروزى نبوده است.
و یا به گفته برخى نویسندگان، این اقتضاى روش اوست که یک رشته عقاید گوناگون و متضاد را که درباره موضوعى متنازعٌ فیه ابزار شده، ذکر مى کند و پس از آزمایش و بررسى آن ها، بدون اینکه به نحوى خود را متعهد سازد و یکى از آن عقاید را بى قید و شرط بپذیرد، مطلب را به پایان مى برد.
اما در مجموع، مى توان گفت: او میانه خوبى با دموکراسى نداشته است و آن را در شمار حکومت هاى نامطلوب از نظر خودش ذکر مى کند.
ساختار نظام سیاسی یا جامعه آرمانی ارسطو چیست؟
1- دولت شهر باید به اندازة کافی از نظر جمعیت بزرگ باشد تابتواند قائم به خود باشد البته نه چنان بزرگ که نظم و حکومت خوب غیر عملی گردد .
2- از نظر وسعت هم دولت شهر باید به اندازه ای باشد که نیاز های دولت شهر را بر آورده کند.
3- شهروندان . کارگران ، کشاورزان و افزارمندان ضروری اند اما آنان از حقوق شهروندی بر خور دار نخواهند بود فقط طبق رزمندگان شهر وند خواهند بود اینان در جوانی جنگاور و در میانسالی حاکم یا قاضی و در پیری کاهن خواهند بود.
وظایف دولت از نگاه ارسطویی :
1- تامین خوراک
2- ایجاد فنون و صنایع
3- تهیه سلاح
4- ایجاد درامد مالی کافی برای تامین نیاز های داخلی و جنگ
5 – توجه به امور دینی که شغل روحانیون است
6- تامین قضات برای منافع مشترک و عدالت میان انسانها با یکدیگر .
هر یک از این مشاغل و وظایف باید ویژة یک طبقه باشد . این طبقات به ترتیب عبارتند از کشاورزان ، صنعتگران ، جنگاوران، ثروتمندان ، روحانیان و قضات .
●●●
جمع بندی :
ارسطو را می توان فیلسوفی واقع گرا در مقایسه با فلاسفه هم عصر خویش و حتی قرون بعد به حساب آورد که این مهم ناشی از تجربیات عینی او از مسافرت ها و دریافت یک دید رئالیستی از اوضاع و تحولات جاری در دول مختلف است و این مهم تا آنجا پیش می رود که حتی 20 قرن بعد از حیاتش نیز می توان بر مبانی تعریف شده توسط او استناد نموده و آن را ستود ؛ اصولی که هنوز بنیان برقراری حکومت ها در عصر حاضر نیز هست .
رضا منصورنیا – اردی بهشت 1394
استاد راهنما : سرکار خانم دکتر فریبا صیاد
پی نوشت ها :
- اسوالد اشپینگلر، فلسفه سیاست، انتشارات و ارشاد اسلامى، 1369.
- نگارنده، فلسفه سیاسى افلاطون، مجله معرفت، ش 22.
- مایکل ب فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ترجمه جواد شیخ الاسلامى، چ دوم، تهران، امیرکبیر، 1361.
- لئواشتراوس، فلسفه سیاسى، ترجمه فرهنگ رجایى، علمى فرهنگى، 1373.
- هگل، عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، دانشگاه صنعتى، 1356.
- ر.ک: سیدعلى محمودى، عدالت آزادى، مؤسسه فرهنگى اندیشه معاصر، 1376.
- ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، چاپخانه سپهر، چ چهام، 1364.
- سیدمهدى الوانى، مدیریت عمومى، چ پانزدهم، نشرنى، 1379.
- کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه جلال الدین مجتبوى، چ دوم، تهران، سروش، 1368، ج 1.
- کارل کوهن، دموکراسى، ترجمه فریبرز مجیدى، انتشارات خوارزمى، 1373.
- جدال قدیم و جدید/ سید جواد طباطبایی.
- زوال اندیشه سیاسی در ایران/ سید جواد طباطبایی .
- تاریخ اندیشه سیاسی در غرب/ ج دوم/ کمال پولادی .
- سیاست .
- کاپلستون/ ج یکم .
- زوال اندیشه سیاسی در ایران .
- تاریخ فلسفه غرب/ برتراند راسل .
آنارکوسندیکالیسم (Anarcho Syndicalism)
به مثابه گرایش آنارشیسم – کمونیسم مبارزه ی طبقات را در مرکز مسئله ی تغییر اجتماعی می گذارد. یک فعال آنارکوسندیکالیست عموماً یک اتحادیه یا سندیکا را شکل طبیعی برای تشکل یابی کارگران می داند و با حزب حتی اگر نام حزب طبقه ی کارگر را داشته باشد مخالفت می ورزد، چرا که دخالت احزاب و دفترهای سیاسی آن ها نتوانسته و نخواهد نتوانست به خودرهایی طبقه ی کارگر بیانجامد. تجربه ی هفتاد سال «سوسیالیسم دولتی» در شوروی، چین و تمام کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی بر این واقعیت صحه می گذارد. در ایران نیز در دو دوره ی مشخص تاریخی طبقه ی کارگر از دخالت احزاب و سازمان های سیاسی در امور تشکلات مختص کارگران بیش از آن که سودی ببرد، دچار خسران و ضرر شد. این دو دوره به تشکیل شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان ایران به رهبری حزب توده ی ایران در سال ١۳٢۳ و تشکلاتی به نام کارگران پیشرو به دست سازمان چریک های فدائی خلق ایران در مقطع ١۳۵۷ برمی گردد.
آنارکوسندیکالیسم در پایان سده ی نوزدهم میلادی پدید آمد و توانست برخی از صفحات پربار تاریخ جنبش کارگری را به نام خود ثبت کند. یکی از گرایش های بنیان گذار «کنفدراسیون عمومی کار» فرانسه (CGT) در پایان سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم میلادی با نظرات افرادی مانند امیل پوژه (Emile Pouget) و فرنان پلوتیه (Fernand Pelloutier) آشکارا آنارکوسندیکالیست بود. اما در اینجا نیز تشکیل حزب کمونیست فرانسه در دهه ی سی میلادی و تصمیم دفتر سیاسی آن برای نفوذ و به دست گرفتن ث. ژ. ت. سدی در برابر فعالیت های آنارکوسندیکالیستی ایجاد نمود. هر چند این موضوع به انشعابی در ث. ژ. ت. و تشکیل ث. ژ. ت. با پسوند سندیکالیست انقلابی انجامید، اما این تشکل نتوانست در برابر هژمونی مارکسیست – لنینیستی حزب کمونیست فرانسه بر جنبش طبقه ی کارگر این کشور مقاومت کند تا این که در سال ١۹٣۹ ممنوع و مضمحل شد. پس از جنگ دوّم جهانی نیز هژمونی طلبی حزب کمونیست فرانسه بر جنبش طبقه ی کارگر و به ویژه بر ث. ژ. ت. دوچندان گردید. در سال ١٩۴۵ کارگران آنارکوسندیکالیست یا در بنیان گذاری اتحادیه ی «نیروی کارگری « (FO) شرکت کردند یا به »کنفدراسیون ملّی کار « (CNT) پیوستند که هر دو کماکان وجود دارند. در سال ١۹۸١ نیز اتحادیه ی دیگر نام «همبسته، متحد و دمکراتی « (SUD) پدید آمد که در صفوف آن فعالان آنارکوسندیکالیست بسیاری حضور دارند.
به جز فرانسه باید گفت که درخشان ترین دوره ی آنارکوسندیکالیسم به تاریخ مبارزات مردم در اسپانیا در سال ١۹٣۶ بازمی گردد. «کنفدراسیون ملّی کار« اسپانیا یک آنارکوسندیکا با دو میلیون عضو بود. این اتحادیه توانست در مناطقی که حضور داشت رأساً به جمعی کردن زمین های کشاورزی و صنایع موجود اقدام نماید. فعالان این اتحادیه بزرگ کارگری همچنین توانستند نقش مهمی در مبارزه ی مسلحانه ی علیه نیروهای فرانکیست بازی کنند. آنان به دور از هر گونه روحیه ی سکتاریستی با سربازان وفادار به جمهوری اسپانیا و فعالان مارکسیست به مبارزه ی عملی با دیکتاتوری پرداختند. امّا پس از پایان جنگ داخلی، «کنفدراسیون ملّی کار» اسپانیا نیز با هژمونی طلبی حزب کمونیست اسپانیا روبه رو شد و به تدریج تضعیف گردید. فعالان آنارکوسندیکالیست اسپانیا سپس به شدت سرکوب و بسیاری از آنان به فرانسه پناهنده شدند. آنان در جنوب فرانسه هسته های مقاومت مسلحانه ی آنارشیستی را علیه تهاجم آلمان نازی به وجود آوردند و در سال ١٩۴۵ از اصلی ترین فعالان پیدایش «کنفدراسیون ملّی کار» شدند.
جنبش آنارکوسندیکالیستی یا آنارشیستی کارگری در آمریکای لاتین نیز بسیار فعال بوده و هست. برای مثال «فورا» (FORA) یا «فدراسیون کارگری منطقه ای آرژانتین» که در سال ١۹٠١ پدید آمد دارای چنان نیروی بزرگی بود که می توانست دولت و کارفرمایان را به شدت نگران کند. این دو نیز این تشکل کارگری آنارشیستی را به شدت سرکوب کردند. این تشکل همچنان در آرژانتین فعال است و در «انجمن بین المللی زحمتکشان» عضویت دارد.
باید اعتراف کرد که به جز سرکوب های دولتی، بیش از هفتاد سال نفوذ احزاب مختلف مارکسیست – لنینیستی و سوسیال – دمکرات در جنبش کارگری موجب شد که آنارکوسندیکالیسم به عقب رانده شود، اما اکنون به ویژه در کشورهای اروپایی و آمریکای لاتین جنبش آنارکوسندیکالیستی دوباره با طرح نظراتی در باره ی خودگردانی ضداستبدادی و ضدسرمایه داری پیش روی خود را آغاز کرده است. البته واضح است که شکست و فروپاشی در کشورهای بلوک شرق و تبدیل شدن احزاب سوسیال – دمکرات به مدافعان تقریباً بی قید و شرط نظم نابرابرنه ی سرمایه داری در این امر بی تأثیر نبوده است.
فعالان آنارکوسندیکالیست نظرات گوناگونی در زمینه ی فعالیت های اتحادیه ای دارند. آنان اعتصاب عمومی را وسیله ای برای این که طبقه ی کارگر بتواند وسائل تولید را به دست بگیرد، پیشنهاد می کنند. عمل مستقیم که می تواند اشغال کارخانه ها و تجمعات اعتصابی باشد از دیگر روش های آنارکوسندیکالیستی ست. فعالان کارگری آنارشیست یا آنارکوسندیکالیست که مخالفان جان سخت اتوریته ی دولتی و حزبی هستند خواهان انتخاب آزاد زحمتکشان برای پیشبرد مبارزه و مدیریت مستقیم کشمکش های اجتماعی هستند. نباید فراموش کرد که فعالیت آنارکوسندیکالیستی نه فقط با مقاومت سرمایه داران بلکه با ضدّیت دولت ها، حتا آن هایی که خود را زمانی «دولت پرولتری» می نامیدند، مواجه می شود و به همین خاطر کارگران آنارشیست همواره وادار شده اند تا در چند جبهه برای استقلال طبقه ی کارگر از هر گونه فرمان و دستوری از بالا مبارزه نمایند. برای مثال هم اکنون کوبا که دولتش همچنان خود را سوسیالیستی می نامد، قصد دارد با تغییر قانون کار راه را برای ایجاد یک سرمایه داری غیردولتی و خصوصی بازتر کند. از آن جایی که یگانه تشکل سندیکایی مجاز که «کانون زحمتکشان کوبا» نام دارد تشکلی دولتی ست و مخالفتی با این امر نمی ورزد، نیروهای موسوم به «چپ جدید» که عمدتاً فعالان آنارشیست هستند در برابر این تغییر دست به مقاومت زده اند و علی رغم دیکتاتوری حاکم موفق شده اند جلسات بحث و گفت و گو در چند پارک و مکان عمومی برگزار کنند. بخشی از تشکلات آنارکوسندیکالیستی موجود در «انجمن بین المللی زحمتکشان» (AIT) که در سال ١۹٢٢ در برلین پایه گذاری شد، عضویت دارند. آن ها نام همان تشکلی را برای خود برگزیدند که در سال ١۸۶۴ وجود داشت، تشکلی که در آن شخص مارکس با اخراج باکونین موجب شد که نخستین انشعاب در جنبش کارگری جهانی پدید آید. از همان تاریخ بود که کمونیست ها نیز به دو دسته ی کمونیست های مستبد و طرفدار دولت و کمونیست های آزادیخواه و خواهان نابودی دولت به عنوان ابزار زور و ستم تبدیل شدند. در سال ١۹٢٢ نیز این تشکل بین المللی آنارکوسندیکالیستی در مخالفت با نفوذ احزاب مارکسیست – لنینیست و سوسیال دمکرات در جنبش کارگری به وجود آمد. چرا که اوّلی ISR یا «انترناسیونال سندیکائی سرخ» و دوّمی «انترناسیونال سندیکائی آمستردام» را داشت. در حال حاضر تشکلاتی از پرتغال، صربستان، برزیل، اسپانیا، آرژانتین، روسیه، نروژ، اسلواکی، انگلستان و فرانسه در انجمن بین المللی زحمتشکان عضو هستند.
آنارکوسندیکالیست ها در این صورت همواره در کنار قشرهای آسیب پذیر کارگری خواهند بود، چرا که کارگران برای بهبود زندگی خود نه به سرمایه داران و دولت نیاز دارند و نه به امر و فرمان احزاب و سازمان های سیاسی رنگارنگ با ایدئولوژی های مختلف.
آنارشیسم سندیکاگرا رستگاری را در نزاع اقتصادی و نه نزاع سیاسی طبقهٔ کارگر میجوید. پیروان آن با تشکیل اتحادیهٔ کارگری و سندیکاها قصد نزاع با ساختار قدرت میدارند. از نظر ایشان سرانجام با یک انقلاب بنیادهای حکومت فعلی فرو میریزد و نظم اقتصادی نوِ اجتماع بر پایهٔ سندیکاها شکل میگیرد. اکنون در برخی از کشورهای اروپایی و آمریکای جنوبی به شکل جنبش وسیع تودهای درآمده است.
در روایتی دیگر می خوانیم : گرچه آنارکوسندیکالیسم یکی از رگههای جنبش آنارشیستی است، اما تا قبل از دهه ٢٠ قرن ٢٠ هنوز کلمه "آنارکوسندیکالیسم" وارد لغت نامهها نشده بود. منتها خود آنارشیسم یک گرایش بسیار قوی چند دهه قبل از آن در میان کارگران و بخصوص بعنوان گرایش نوستالوژی به دوران گذشته و ضدیت با زندگی پر مشقتتر دوران اولیه سرمایه داری بود. پیر ژوزف پرودون که از اولین کسانی بود که به خود رسما گفت "آنارشیست"، ایدههای او در میان کارگران فرانسه، بدلائلی و بعضا به همین دلیلی که گفتم، محبوبیت پیدا کرده بود. وی با اشاره به انقلابات ١٧٨٩، ١٨٣٠ و ١٨٤٨ این مسئله را موعظه میکرد که هر گاه کارگران در انقلابی شرکت کردهاند، بعد از شکستی که خوردهاند، باعث برگشت اقتدار طبقات دارا با اقتداری بیشتر شده است و نتیجه میگیرد که کارگران باید تعاونیهای صنفی خود را بدون دخالت در سیاست ایجاد کنند و به مسائل صنفی خود بچسبند. او نه تنها کارگران را از دست زدن به اعمال و سیاستهای انقلابی منع میکرد، بلکه حتی دست زدن به اعتصاب را هم با این بهانه که "درگیری در آن بوجود میآید و اغتشاش ایجاد میشود" منع میکرد. پرودن عامل مشقات کارگران را رقابت سرمایه داری میدانست و با آن مشکل داشت. او مقولاتی از سیستم سرمایه داری مثل مالکیت خصوصی، پول و غیره را رد نمیکرد، منتها میگفت که در سیستم سرمایه داری این مقولات خصلتی مخرب پیدا کردهاند، چرا که در اختیار رقابت سرمایه داران هستند. بر این نظر بود که ثروت جامعه ناعادلانه توزیع میشود، بدون اینکه به روابط کارمزدی ایرادی بنیادی بگیرد. ایدههای پرودون در کمون پاریس که آنارشیستها قویترین گرایش در سازماندهی آن قیام بودند، تجربه شدند و بخصوص ایده عدم دخالت کارگران در سیاست، ضربه کاری را بر کمون وارد کرد.
آنارشیستها همچنین در جنبش کارگری مشخصا در آمریکا قبل از تشکیل IWW قویترین گرایش در میان کارگران بودند که از جمله میتوان از رهبران سرشناس این گرایش، از کسانی چون مادر جونز و جان باختگان واقعه اول مه ١٨٨٦ شیکاگو نام برد. برخلاف پرودون، این آنارشیستها طرفدار بکارگیری شیوههای غیرمسالمت آمیز در برخورد به کارفرما و دولت طرفدار آنها بودند. هدف این گرایش درون جنبش کارگری سرنگونی سلطه سرمایه نبود، بلکه صرفا به دست آوردن شرایط بهتر برای کارگران بود. با این توضیح اکنون به خود آنارکوسندیکالیسم بیشتر بپردازیم.
آنچه که امروزه بعنوان آنارکوسندیکالیسم شناخته شده است، فرقی اساسی دارد با آنچه که در اوان تکوینش به آن آنارکوسندیکالیسم گفته می شد. آن آنارکوسندیکالسیم گرایشی بود که عمدتا مشغول سازماندهی کارگران بود و در عین حال هم سر سازشی با سیستم سرمایه داری نداشت و میخواست روابط کار مزدی را ملغی کند، و برای تمایز خود با سندیکالیسم کلاسیک، بر خود عنوان "سندیکالیسم انقلابی" گذاشت که در جاهائی هم به آنها "سندیکالیسم سرخ" گفته می شد. بخش اعظم تاریخ جنبش کارگری در قرن ١٩، شاهد همزیستی گرایش سوسیالیستی و "سندیکالیسم انقلابی" بوده که در مقابل سندیکالیسم کلاسیک از ناسازگاری منافع کارگران با کارفرمایان حرف زده و در همین چهارچوب دست به عمل و اعتراض به وضع موجود زده است. با جدال بر سر چگونگی تصرف قدرت سیاسی و بخصوص با پیروزی انقلاب اکتبر، این دو گرایش هر چه بیشتر راه خود را از همدیگر جدا کردند.
یکی از جدالهای مارکس با باکونین بر سر دولت، و بقول آنارشیستها اتوریته دولتی و حزبی بود. گرچه باکونین و طرفداران او و دیگر آنارشیستها یا از انترناسیونال اخراج شدند و یا خود آن را ترک کردند، اما آنارشیستها با آن جدائی انترناسیونال دیگری ایجاد کردند که بر پایه اصول آنارشیستی بنا شده بود. آنارکوسندیکالیسم، همچنانکه به اختصار در بالا هم به آن اشاره کردم گرچه ادامه منطقی گرایش آنارشیستی است، اما خود تاریخچه دیگری دارد. آنارکوسندیکالیستها خود را چنین تعریف میکنند که: با ایجاد تشکلهای تودهای کاملا غیرمتمرکز و افقی در مراکز تولیدی که توسط خود کسانی که ایجاد شدهاند خودگردانی و رهبری میشوند ـ یعنی کارگران ـ کارگران آنچه را که لازمه گسستن زنجیر پاهایش هستند را در خود پرورش میدهند؛ مثل اعتماد بنفس، اتحاد، خودسازماندهی و غیره. آنارکوسندیکالیسم از آنجا که پروسه کار و تولید را یک پروسه انقلابی میداند، خودمدیریت در جنبش را تصویری از خودمدیریت در تولید میداند.
در تحلیل نهائی آنارکوسندیکالیسم در واقع همان سندیکالیسم است که بخود میگفت سندیکالیسم انقلابی و یا سندیکالیسم سرخ، یعنی در تقابل با سندیکالیسمی که دنیا و افق خود را در چهارچوب جامعه "ابدی و پایدار" سرمایهداری موجود با همین شکل و قواره تعریف میکرد، آنارکوسندیکالیسم افق خود را با در آوردن مدیریت تولید از دست سرمایه داری و سپردن آن به تشکلهایی که خودبخودی ایجاد میشوند، تعریف میکند. نمونه کنترل کارگری در آرژانتین ، یک نمونه تیپیک آنارکوسندیکالیسم است.
با رشد و قوی شدن گرایش سوسیالیستی در جنبش کارگری و با تأکید بر تغییر بنیادین در ساختار سیاسی و اقتصادی جامعه و همچنین با تأکید بر نقش تحزب کمونیستی کارگران در هموار کردن این تغییر و اصلیترین سلاح کارگران برای خودرهائی، فعالین گرایش سوسیالیستی، گرایش "سندیکالیسم انقلابی" را یک گرایش آنارشیستی تحلیل کردند که بر آن عنوان "آنارکوسندیکالیسم" نهادند. یعنی ملغمهای از آنارشیسم و سندیکالیسم. گرچه عنوان اولیه آنارکوسندیکالیسم بعنوان نوعی التقاط به طرفداران این نوع سندیکالیسم بر آنها نهاده شد و این عنوان فعالین این گرایش را خوش نمی آمد، اما تئوریزه کنندگان بعدی آنارکوسندیکالیسم با آغوش باز این عنوان را پذیرفتند.
آنارکوسندیکالیستها خود را هر طوری که تعریف کنند، اما بیشتر از هر چیزی با یک مشخصه اصلی شناخته شدهاند. آن مشخصه اصلی هم رد این تئوری است که پرولتاریا چه در مبارزه بر سر تحمیل رفرمی به هیأت حاکمه و چه در مبارزه برای تصرف قدرت سیاسی، احتیاج به ایجاد حزب طبقاتی و سیاسی خود دارد! در دستگاه فکری آنارکوسندیکالیسم، سندیکا قرار است همه این اوامر را به پیش ببرد.
آنارشیسم و به تبع آن آنارکوسندیکالیسم همچنین بر این باورند که "قدرت" چیز فاسد کنندهای است و تحت هر عنوان و با هر ترکیبی، کسانی که قدرت دولتی، حزبی و یا تشکلهای تودهای را در دست دارند خود به مرور زمان فاسد شده و به جرگه قدرت مافوق کارگران میپیوندند. اما مهمترین جریانات آنارکوسندیکالیست این باور ایدئولوژیک و اصل بنیادین خود را بارها و بارها در عمل زیر پا گذاشته و بطور مشخص در فرانسه، ایتالیا و اسپانیا، با شرکت در دولت و غیره، آنچه را که جهان آنارشیسم و آنارکوسندیکالیسم را با آن میشناسد، پشت پا زده است. مطالعه نوشته بسیار خواندنی جیمز کانون (James Cannon) تحت عنوان "کارگران صنعتی جهان" (The IWW) برای درک بهتر این گرایش و محدودیتها و بن بستهایی که با آن روبرو شد، بسیار آموزنده است.
بالاتر هم گفتم که در سندیکالیسم انقلابی، دو گرایش سوسیالیستی و آنارشیستی همزیستی میکردند. تا اواخر نیمه دوم قرن ١٩، جز اتحادیه کمونیستهای آلمان طبقه کارگر دارای حزبی به آن صورت نبود که جدالی هم بر سر نمایندگی کردن منافع طبقه کارگر توسط این حزب بین دو گرایش آنارشیستی و سوسیالیستی در بگیرد. جدالی که بین گرایش آنارشیستی و گرایش سوسیالیستی در جنبش کارگری در میگیرد، تأکید بر این امر مهم از جانب فعالین گرایش سوسیالیستی است که حزب طبقه کارگر، یک جز مهم جنبش کارگری است. بعد از انقلاب اکتبر، آنارشیستها و بتبع آن آنارکوسندیکالیسم هرچه بیشتر بر این طبل کوبیدهاند که انقلاب اکتبر کودتای حزب بلشویک بود و نه انقلاب کارگری! و همین امر هم طبقه کارگری جهانیای را که انقلاب اکتبر را انقلاب خود میدانست، در منزوی کردن گرایش آنارکوسندیکالیسم سهم بسزائی داشته است.
بالاتر به "سندیکالیسم انقلابی" پرداختیم که آنارکوسندیکالیسم با وجود اختلافاتی ادامه همان سنت است. این "سندیکالیسم انقلابی" که همچنان خط شکست خورده پرودون و آنارشیسم را نمایندگی میکرد و کارگران را از مهمترین سلاح خود برای رهایی واقعی منع میکرد که اولین حکومت کارگری در کمون پاریس را با اهمالگری آنارشیستی به بورژوازی باخته بودند، توسط فعالین گرایش سوسیالیستی بنوعی به طعنه و تحقیر سندیکالیسم آنارشیستی و یا همان آنارکوسندیکالیسم اطلاق کردند که به اختصار شرحش در بالا رفت.
وجه مشترک همه رگههای آنارشیستی ضدیت با اتوریته حزبی و دولتی است. اما وجه افتراق آنارکوسندیکالیسم با پرودونیسم و با تعاونیهای وی و بسیاری دیگر از رگههای آنارشیستی که ناستالژی به گذشته دارند، سازماندهی کارگران صنعتی است که افقی رو به آینده دارد. کارگرانی که ایدههای پرودن پیش آنها محبوبیت داشتند کسانی بودند که شیوه تولید سرمایه داری آنها را از شیوه زندگی گذشته روستائی شان کنده و راهی بازار بی رحم کار شاق دوران اولیه کارخانجات کرده بود.
اما تفاوت آنارکوسندیکالیسم در دو دوره اوایل شکلگیری و امروزی، شاید با اشاره به دو نمونه مهم و مشخص ث ژ ت و "کارگران صنعتی جهان" در اوایل قرن ٢٠، و همچنین کارکرد امروزه آنارکوسندیکالیستها، مقداری تفاوت این گرایش را در دو دوره مورد نظر توضیح بدهد. تا قبل از انقلاب اکتبر و نقشی که حزب بلشویک در سازماندهی کارگران و شوراهای کارگری داشت، هم ث ژ ت و هم "کارگران صنعتی جهان" در توهم خود، براندازی سیستم کارمزدی را کار اتحادیههای کارگری میدانستند و با مخالفت با اتوریته دولتی، مخالفین بسیار سرسخت اتوریته حزبی نیز بشمار میآمدند. هم ث ژ ت و هم "کارگران صنعتی جهان" مهمترین تشکلات کارگری در سازماندهی اعتراضات کارگری بودند. یک دلیل عمده پا نگرفتن احزاب سوسیال دمکرات کارگری قوی در آمریکا و فرانسه، جایگزینی این دو نهاد کارگری با حزب طبقه کارگر است که اتحادیه کارگری در سیستم نگرش آنها قرار بود کار حزب سیاسی را هم انجام بدهد. بقول آنارکوسندیکالیستها "دو تشکیلاتی" حزب و تشکلهای تودهای کارگران را از بین برده بود. این موضوع اما با تجربه بلشویکها دچار مشکل جدی شد. هر دو تشکیلات نامبرده دچار بحرانهای داخلی شدند که وزنه به طرف تحزب کمونیستی طبقه کارگر در این تشکلها سنگینی میکرد. ث ژ ت با انشعاباتی و با تلاطماتی، رابطهای بسیار نزدیک با حزب کمونیست فرانسه برقرار کرد. "کارگران صنعتی جهان" هم با همین تحلیل از قدرت حزب در سرنگونی سیستم سرمایه داری و لغو کارمزدی، دچار انشعابات متعددی شد که کارش متأسفانه به جاهای باریکی کشیده شد که حتی پای پلیس هم برای دخالت در این انشعابات به میان کشیده شد. آنارکوسندیکالیسم امروز ـ اگر کسی بتواند در جائی ردپائی از آنها بیابد ـ بیشتر از هر چیزی تبلیغاتی زهرآگین علیه تحزب کمونیستی است تا اینکه واقعا بخواهد ـ جز در مورد استثنائی آرژانتین ـ سنگی را برای کارگری روی سنگ دیگری بگذارد. در مورد مشخص آرژانتین هم، همین گرایش در نظر داشت که از کارخانههای متروکه بعد از بحران اوائل قرن ٢١ و با به کنترل در آوردن این کارخانهها، یک حکومت خودگردان کارگری بسازد، که تیرش به سنگ خورد.
کمی به عقب برگردیم و مبانی سندیکالیسم را برای فهم بهتر این مهم مورد بازدبینی مجدد قرار دهیم :
سندیکالیسم نظریه ای است ضد سرمایه داری که بر خودمختاری گروه های کارگری تاکید و از فعالیت صنعتی مستقیم به منظور سرنگونی نظام کاپیتالیستی حمایت می کند. بدین ترتیب سندیکالیست ها با سوسیالیست ها تفاوت دارند که میخواهند یا از طریق پارلمان و یا بوسیله انقلاب بر حاکمیت سیاسی چنگ انداخته برنامه های خود را به تصویب برسانند . سندیکالیست ها مانند آنارشیست ها دولت را ذاتا ستم پیشه می دانند . آنها ترجیح می دهند که برای کنترل دولت ، آنرا با حکومت کارگرانی که بر مبنای واحدهای تولید متشکل شده باشند عوض می کنند .
ساختمان و اداره ی جامعه پیشنهادی سندیکالیست ها مبهم و خیالیست . نظریه سندیکالیست ها نخستین بار در اواخر قرن نوزدهم توسط عده ای از رهبران جنبش اتحادیه کارگران فرانسوی ابراز شد . معنی ساده سندیکالیسم « طرفداری از اتحادیه های کارگران » است . جنبش سندیکالیسم عمدتا بین سال های 1900 و1914 در فرانسه نشو و نما کرد و تاثیر َقابل ملاحظه ای بر سایر کشورها علی الخصوص ایتالیا ، اسپانیا و ملل آمریکای لاتین بجای گذاشت .
سندیکالیسم همچنین شباهت های نزدیک با عملیات مستقیمی داشت که در ایالات متحده و در همان زمان بوسیله کارگران صنعتی جهان حمایت می شد . جنگ جهانی اول همانند سندیکالیست های فرانسوی فعالیت پارلمانی را رد کرد ، اما این جنگ حمایت از اتحادیه های متمرکز نیرومند را بر طرفداری از واحد های نوعا کوچک کارگری سندیکالیست های فرانسوی ترجیح داد . در بریتانیای کبیر در دهه های اول قرن بیستم جنبشی به نام سوسیالیسم گیلد وجود داشت ، ولی هم پارلمانتاریسم سنتی طبقه کارگر انگلیسی و هم منش غیر انقلابی طرفداران روشنفکر جنبش ، اصلاحات زیادی در آن بعمل آوردند . با وجود بر این بین سالهای 1906 و 1914 بعضی از اتحادیه های کارگری انگلستان تحت تاثیر عقاید سندیکالیستی قرار گرفتند . پس از جنگ جهانی اول دیگر سندیکالیسم حتی در فرانسه یک نیروی محرک نبود و پیروان آن یا به کمونیسم انقلابی مخصوصا آن نوع که بوسیله شوروی عرضه گردیده بود کشیده شدند و یا تحت نفوذ امکانات روز افزون دموکراسی های غربی در زمینه بهبود وضع اجتماعی و اقتصادی از طریق فعالیت عادی اتحادیه صنعتی و عملیات پارلمانی قرار گرفتند . با وجود بر این حداقل در اثنای سالهای بین جنگ در بسیاری از کشورهای اروپائی سندیکالیسم یک قدرت رسوبی مهم باقی ماند.
سندیکالیست ها غالبا ادعا می کردند که عقاید آنها از همه ی نظریات اجتماعی بنیادی ، کارگری تر است و آنها حداقل دین را نسبت به نظریه پردازان طبقه متوسط دارند . این ادعا در مورد اصل سندیکالیسم صحیح بود ولی درباره ی مرحله تکمیلی بعدی آن توسط جرج سورل و کتاب « واکنش در مورد خشونت » (1908) او معروف ترین اثر سندیکالیستی است ، صدق نمی کرد ، سورل نظریه افسانه های اجتماعی را در سندیکالیسم وارد کرد که کارگران به وسیله ی آن بنحوی غیر منطقی به فعالیت انقلابی کشانده می شدند . اعتصابات عمومی که سندیکالیست ها طرفداری از آنرا از آنارشیست ها به ارث برده بودند در دست سورل به اسطوره ای از این نوع تبدیل شد .
سندیکالیسم کار خود را با فروض و اصولی شروع کرد که اکثر مکاتب فکری سوسیالیستی در آن مشترک بودند . او بی عدالتی ذاتی سیستم مزد بگیری و غیر اخلاقی بودن بنیادی جامعه سرمایه داری را که به باور او بر مبنای استثمار کار بنا شده بود ، تصریح کرد . سیستم نظری نبرد طبقاتی مارکس را پذیرفت و آنرا به نتیجه ی معقول و منطقی خود رسانید ، باین ترتیب تصدیق کرد که بین سرمایه داران و مزد بگیر ها منافع مشترکی وجود نداشته و نخواهد داشت ، از این مقدمات این نتیجه سوسیالیستی معمولی را بدست آورد که : باید مالکیت فردی و خصوصی وسایل تولید را لغو و مالکیت و نظارت عمومی را جانشین آن کرد . اما سوسیالیست ها و سندیکالیست ها در این نقطه از هم جدا می شدند و در حالی که سوسیالیست ها خواستار مالکیت دولت و سازمانهای وابسته به آن از قبیل شهرداریها بودند ، میل سندیکالیست ها متوجه مالکیت و نظارت مستقیم کارگران بود که میبایستی از طریق سازمانهای فرضی خودشان یعنی اتحادیه های کارگری و فدراسیونهای اتحادیه ها اعمال شود .
از نظر سندیکالیست سازمان دولت و نظارت بر صنعت با رهائی حقیقی طبقه ی کارگر منافات دارد . دولت ابزاری برای حاکمیت طبقاتیست و باید با هم باشد . در واقع دولت « کمیته اجرائی » طبقه سرمایه داراست. برای دفاع از منافع آن طبقه بوجود آمده و در نتیجه به اندازه ی خود سرمایه دار با کارگر دشمن است .
علاوه بر این دولت مایوسانه با بوروکراسی غیر خلاقی پیوند داده شده که از ابتکار ناتوان و نسبت به تکنیک صنعتی نادانست . دولت اگر خیراندیش هم می بود ( که سندیکالیست منکر آنست ) نظارتش لزوما مستبدانه و غیر موثر خواهد بود . درینجا سندیکالیست بر انتقاد معمولی مکتب فردگرائی از سوسیالیسم دولتی صحه می گذارد . نظارت کارگران که از طریق سندیکاها اعمال می شود آزادی را با کارآئی ترکیب خواهد کرد .
شکل سازمان اجتماعی که تجقق این خواست در آن امکان پذیر است معمولا چیزی به شرح زیر تصور می شد : واحد سازمان را سندیکای محلی تشکیل خواهد داد . این واحد بوسیله « مرکز کار محلی که وظیفه ثابت آن فعالیت بعنوان دفتر نمایندگی اشتغال و مرکز عمومی فعالیت های اتحادیه کارگریست ، با سایر گروهها در تماس خواهد بود . هنگامیکه همه تولیدکنندگان بدین ترتیب از طریق « مرکز کار » با یکدیگر مربوط شوند ، مدیریت قسمت اخیر قادر خواهد بود ظرفیت های اقتصادی و نیازمندیهای ناحیه ای را برآورد کند ، تولید را هماهنگ سازد ، و چون از طریق سایر مراکز کار با کل سیستم صنعتی تماس دارد ، می تواند تریتیب لازم انتقال مواد و کالا را به داخل و خارج بدهد . بدین تریتیب یک نوع فدراسیون اقتصادی جای ساختمان کاپیتالیستی صنعت را می گیرد و همگام با آن دستگاه سیاسی و اداری دولت لزوما از بین میرود .
لازمست بر دو جنبه از این جامعه ی تخیلی انگشت گذاشته شود و آن اینکه در این طرح مصرف کنندگان از داشتن هر نوع سهمی در نظارت محروم مانده اند و یک سیستم صنعتی متمرکز محلی در نظر گرفته شده است .
تئوری سندیکالیستی از نطریه ی مبارزه طبقاتی شروع می کند که میبایستی تا اجرای یک دگرگونی کامل اجتماعی بیرحمانه ادامه یابد . اسلحه لازم برای این مبارزه قدرت کارگران متشکل است . از آنجا که انگیزه ی این برخورد اقتصادیست ، نبرد لزوما باید در عرصه ی اقتصادی صورت گیرد . سندیکالیست ها به اعتصابات عمومی بعنوان ابزار اصلی انقلاب اجتماعی اعتماد و اطمینان دارند . در خارج از معدن یا کارخانه کارگران دارای عقاید مذهبی و سیاسی هستند که اگر اقدامات دستجمعی را غیر ممکن نکنند ، لااقل آنرا مشکل می سازد . در داخل طبیعت اشتغال احساس مشترکی به آنها می بخشد که سایر اختلافات را تحت الشعاع خود قرار می دهد و آنانرا برای دفاع مشترک در سندیکا بهم پیوند می زند . تشویق کارگران و گذر از حالت تدافعی بوضع تهاجمی وظیفه ی سندیکالیست و اعتصاب سلاح مشخصه آنست . اعتصاب هر چه هم از لحاظ برد و هدف محدود باشد ، باز هم تجربه ی آموزنده ایست . اگر موفق شود ، حس قدرت طلبی را به کارگران القاء می کند و چنانچه ناکام بماند ، ناچیزی سهم آنها و ضرورت وجود تشکیلات بهتر و هدفهای وسیعتر را به ایشان خاطر نشان می کند و بنابراین هر اعتصابی مقدمه ایست برای روز انقلاب که در آن روز کارگران با یک اقلیت مبارز آنان ( زیرا که سندیکالیسم عقیده ی حکومت اکثریت را رد می کند) از طریق یک اعتصاب عمومی فوق العاده ابزارهای تولید را بتصرف در خواهند آورد .
بسیاری آنارشیست ها، به خصوص در کشورهایِ لاتین، قسمتِ بزرگی از فعالیتِ شان را در جنبشِ کارگری انجام داده اند، و از همین جا بود که در سال هایِ اخیر جنبشِ آنارکوسندیکالیسم متولد شد. مفروضاتِ نظری آنارکوسندیکالیسم در آموزه هایِ سوسیالیسمِ آزادی خواه ریشه دارند، و شکلِ سازمان دهی اش از جنبشِ سندیکالیسمِ انقلابی گرفته شده، که در سال هایِ ۱۸۹۵ تا ۱۹۱۰، به خصوص در ایتالیا، فرانسه و اسپانیا، بسیار رشد کرده بود. به طورِ کلی، نه اندیشه ها و نه روش هایَ ش جدید نیستند. اکثرِ آن ها، پیش از این نیز، به هنگامِ اوج گیری یِ بحث هایِ فکری یِ انترناسیونالِ نخست، باعثِ مجادلاتِ بسیاری در آن کنگره شده بودند. این مطلب، در منازعاتِ کنگره یِ چهارُ م در باسل (۱۸۶۹)، درباره یِ اهمیتِ سازمان دهی یِ اقتصادی یِ کارگران، آشکار است. در گزارشی که اوگن هینز برایِ فدراسیونِ بلژیک تهیه کرده، برایِ نخستین بار دیدگاهِ کاملاً جدیدی درباره یِ این موضوع دیده می شود، که که شباهت هایِ انکارناپذیری با اندیشه هایِ رابرت اووِن و جنبشِ کارگری یِ دهه یِ ۱۸۳۰یِ انگلستان دارند.
برایِ به دست آوردنِ تصویری درست از ماجرا، باید به یاد داشته باشید که آن وقت، مکاتبِ مختلفِ سوسیالیسمِ دولتی، در به ترین حالت توجهِ بسیار کمی به اتحادیه هایِ کارگری مبذول می داشتند. بلانکی هایِ فرانسه، که هدفِ فوری یِ شان استبدادی سوسیالیستی بود، این سازمان ها را صرفاً جنبشی اصلاح طلب می دیدند. فردیناند لاسال و هم فکرانش همه یِ تلاشِ خود را صرفِ جمع آوردنِ کارگران در حزبی سیاسی می کردند، و مخالفانِ کینه توزِ هرگونه اتحادیه یِ کارگری بودند، که فکر می کردند طبقه یِ کارگر را از فعالیتِ سیاسی باز می دارد. مارکس و پی روانِ آن زمانش، البته لزومِ اتحادیه هایِ کارگری برایِ دست یابی به یک سری پیش رفت ها در سیستمِ سرمایه داری را می پذیرفتند، ولی باور داشتند که پس از آن نقشِ شان پایان خواهد یافت، و از آن جا که رسیدن به سوسیالیسم را باید دیکتاتوری یِ پرولتاریا به انجام برساند، اتحادیه ها نیز با پایان یافتنِ سرمایه داری ناپدید خواهد شد.
در باسل این اندیشه ها برایِ نخستین بار موردِ سنجش و نقد قرار گرفتند. نظراتِ مختلفِ بیان شده در گزارشی که هینز تهیه کرده، بر این اساس مبتنی بود که اتحادیه یِ موجودِ کارگری فقط یکی از نیازِ جامعه یِ موجود نیستند، بل که بیش از آن، آن ها را باید هسته یِ اقتصادِ سوسیالیستی یِ آینده دید، و، بنابراین، وظیفه یِ انترناسیونال شمرده شده بود که کارگران را برایِ شرکت در آن ها آموزش دهد. بنابراین، کنگره این قطع نامه را تصویب کرد:
کنگره اعلام می کند که همه یِ کارگران باید برایِ تأسیسِ اتحادیه برایِ مقاومت در درونِ صنف هایِ خود بکوشند. به محضِ تأسیسِ هر اتحادیه، دیگر اتحادیه هایی که در آن صنف فعالیت می کنند باید باخبر شوند، تا زمینه برایِ تشکیلِ اتحادِ ملی یِ هر صنف فراهم گردد. وظیفه یِ این اتحاد تأمینِ همه یِ موادِ لازم برایِ کارِ آن صنف، تبلیغ درباره یِ معیارهایی که باید به طورِ عمومی به اجرا گذاشته شوند، و بررسی یِ حسنِ اجرایِ آن ها خواهد بود، با این هدف که درنهایت سیستمِ مزدی یِ کنونی با فدراسیونِ آزادِ تولیدکننده گان جای گزین شود. کنگره از شورایِ عمومی می خواهد اتحادِ اتحادیه هایِ کارگری در همه یِ کشورها را موردِ توجه قرار دهد. هینز درباره یِ قطع نامه یِ پیش نهادی یِ کمیته استدلال کرده )با این سازمان دهی یِ دوگانه یِ اتحادیه هایِ محلی یِ کارگران و اتحادِ عمومی یِ هر صنف در یک سو، و مدیریتِ سیاسی یِ شوراهایِ کارگری، و نماینده گانِ کارگران در سطح هایِ منطقه یی، ملی و بین المللی در سویِ دیگر، امکانَ ش فراهم خواهد شد که شوراهایِ اتحادیه ها و سازمان هایِ صنعتی جایِ حکومتِ کنونی را بگیرند، و بدین ترتیب نماینده گی یِ کارگران توسطِ احزابِ سیاسی نیز، یک بار برایِ همیشه، با حکومتِ پیشین نابود شود(.
ایده یِ جدید از این اندیشه بر می خیزد که هر شکلِ اقتصادی یِ جدیدِ جامعه، با شکلِ سیاسی یِ جدیدی در ارگانیسمِ اجتماعی هم راه است، و تنها با آن است که می تواند به ظهورِ عملی برسد. پی روانِ این اندیشه، ملت دولت هایِ کنونی را فقط عاملِ سیاسی و حامی یِ طبقاتِ استثمارگر را می بینند، و بنابراین، تلاشِ شان را صرفاً معطوف به شکستِ قدرتِ سیاسی نمی کنند، بل که برایِ حذفِ هر سیستمِ قدرتی از اجتماع می کوشند، چراکه پیش زمینه یِ مقدماتی یِ هرگونه استثمار و استبدادی را در همین سیستم هایِ قدرت می یابند. آنان متوجه اند که در کنارِ انحصارِ دارایی، انحصارِ قدرت نیز باید از میان برود. با فهمِ آن که دوره یِ آقایی یِ انسان بر انسان گذشته، آنان می کوشند خود را به جایِ فرمان دهی، به گرداندنِ کارها آشنا سازند. یا آن طور که باکونین، نیایِ بزرگِ آنارکوسندیکالیسمِ مدرن گفته است: از آن جا که هدفِ سازمان دهی یِ انترناسیونال، نه برپایی یِ حکومت هایِ جدید، بل که حذفِ رادیکالِ هرگونه سلطه است، پس باید سازمانی پاک متفاوت از سازمانِ دولت داشته باشد. هرقدر دویُ می تمامیت خواه، مصنوعی، خشن، بی گانه و نسبت به رشدِ طبیعی یِ خواسته ها و اندیشه یِ مردم ستیزه جو است، سازمانِ انترناسیونال باید همان قدر آزاد، طبیعی، و از هر نظر با خواسته ها و استعدادهایِ مردم سازگار باشد. اما سازمانِ طبیعی یِ مردم چیست؟ سازمانی مبتنی بر کارهایِ مختلفِ زنده گی یِ روزمره یِ شان و شغل هایِ مختلفِ شان است، سازمانی سازگار با شغل هایِ آنان، سازمان هایِ صنفی. وقتی همه یِ صنایع، شاملِ همه یِ بخش هایِ کشاورزی، در انترناسیونال نماینده داشته باشند، سازمان دهی یِ آن، سازمان دهی یِ توده هایِ زحمت کش، به انجام رسیده است.
ـ همه یِ این تجاربِ عملی و ضروری یِ اجتماعی که کارگران خود در قسمتِ اتحادیه ها انجام می دهند، آنان را به این توافقِ یک دلانه، خوب اَندیشیده، و قابلِ اثباتِ نظری و عملی خواهد رساند، که آزادی یِ نهایی و کاملِ آنان تنها به یک شرط امکان پذیر است: این که سرمایه یِ لازم برایِ کار، ازجمله موادِ خام و همه یِ ابزارهایِ تولید، شاملِ زمین، توسطِ کلِ بدنه یِ کارگران تأمین شود نه دیگران... سازمان دهی یِ اتحادیه هایِ صنفی، فدراسیون ها و بین المللِ شان، و ایجادِ اتاق هایِ کارگری، دانش گاهِ بزرگی برایِ کارگران ایجاد می کند که نظریه و عمل را ترکیب کنند، آنان می توانند و باید علمِ اقتصاد را بخوانند، باید در میانِ خود اصولِ نظمِ جدیدِ اجتماعی، که قرار است جای گزینِ دنیایِ بورژوایی شود را تجربه کنند. آنان نه فقط اندیشه ها، بل که واقعیت هایِ فردا را همین امروز خواهند ساخت. پس از زوالِ انترناسیونال و بروزِ جنگ هایِ فرانسه آلمان، که باعثِ انتقالِ کانونِ توجهِ جنبشِ سوسیالیستِ کارگری به آلمان شد، که کارگرانَ ش نه اندیشه هایِ انقلابی داشتند و نه مانندِ سوسیالیست هایِ کشورهایِ غربی باتجربه شده بودند، آن اندیشه ها درواقع به فراموشی سپرده شد. پس از شکستِ کمونِ پاریس و خیزش هایِ انقلابی یِ اسپانیا و ایتالیا، جنبش هایِ این کشورها برایِ سال ها ناچار از فعالیتِ زیرزمینی شدند. تنها با آغازِ سندیکالیسمِ انقلابی در فرانسه بود، که اندیشه هایِ انترناسیونالِ نخست از فراموشی در آمده، و بارِ دیگر در بخش هایِ بزرگی از جنبشِ کارگری، موردِ استفاده قرار گیرد .
رضا منصورنیا – اردی بهشت 1394
استاد راهنما : جناب آقای دکتر محمدعلی الستی
آ